دی مغبچه ای گفت که ما مظهر یاریم


سر تا بقدم آینه ی روی نگاریم

ما نقطه ی پرگار وجودیم ولیکن


گاهی بمیان اندرو گاهی بکناریم

ما سراناالحق بجهان فاش نمودیم


منصور صفت رقص کنان بر سر داریم

ما بار بسر منزل مقصود رساندیم


ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم

در هیچ قطاری دگر ای قافله سالار


ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم

تا باد بهم بر زند آن زلف پریشان


آشفته و سرگشته و بی صبر و قراریم

تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت


شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم

چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست


هرچند که در چشم خلایق همه خواریم

وحدت صفت از نشئه ی صهبای محبت


مستیم ولی بی خبر از رنج خماریم